نویسنده: فرزان خاموشی
۱. خاطرات امام حسن البناء از تولد تا شهادت
امام حسن البنا در سال ۱۹۰۶ (م) دردهکدهی محمودیه در دلتای رود نیل از نواحی بحیرهی مصر چشم به جهانگشود. ایشان در خانوادهای مذهبی پرورش یافت؛ پس از اتمام دورهی تحصیلات در «تربیت معلم شهرد مهنور»، در سن ۱۶ سالگی به قاهره رفت تا در «دارالعلوم»، کهمؤسس آن «محمد عبده» بود تحصیل کند. درآنجا ایشان به عضویت «انجمن مکارم اخلاق الاسلامی» و همچنین «انجمن جوانان مسلمان» در آمد. امام بنا در سال ۱۹۲۷ (م)، معلم دولتی شهر اسماعیلیه شد و در مارس ۱۹۲۸ (م) «اخوان المسلمین » را با شش عضو طرفدار و شاگردانمحلی تشکیل داد.
مدتی پس از جنگ عربها و اسرائیل در سال ۱۹۴۸ (م)، اختلافات بين حکومت پادشاهی و جامعهی مصر بالا گرفت. از سوی دیگر، با افزایش شمار هواداران اخوانالمسلمین، شایعاتی مبنی برقصد جماعت اخوان درمورد کودتا پخش شدکهنهایتاً باعث شد در دسامبر سال ۱۹۴۸ (م) نخست وزیر آن زمان، یعنی محمودالنقراشی پاشا، جماعت اخوان المسلمین را غیرقانونی اعلام کند و اعضایش را دستگیر و زندانی نماید. متعاقب آن، یک مرد جوان اقدام به ترور نخست وزیر کرد و در جریان این ترور، خودش نیز کشتهشد. حکومت این مرد را متهم به عضویت دراخوانالمسلمین؛ در حالی که امام حسنالبنا بیانیهای صادر کرد و در آن، ترور و هر اقدام شبیه به آن را محکوم نموده و اعلام کرد که ترور،شیوهی اسلام نیست.
در۱۲ فوریه ۱۹۴۹ (م) امام بنا در دفتر «جماعت جوانان مسلمان» درقاهره منتظر رسیدن «زکی علی پاشا» به نمایندگی از دولت جهت مذاکره بود؛ ولی او نیامد. هنگامی که امام بنا از دفتربیرون آمد و منتظر تاکسی بود، توسط دو مرد و با شلیک گلوله به شهادت رسیدند.
۲. خانواده و محیط تربیت
امام حسن البنا در سال ۱۹۰۶ (م) در شهر کوچک محمودیه، درخانوادهای اهل علم وایمان به دنیا آمد. پدرش شیخ احمد عبدالرحمن، در زمینهی شغلی به ساعت سازی و در زمینهی دینی به حدیث پژوهی مشغول بود. او میراث امام احمدبنحنبل را با عنوان «المسند» مورد بررسی و واکاوی قرار داد و آن را متناسب با فهم زمانه، آمادهی انتشار نمود. پدر امام بناء با دو صنعت آشنایی داشت و به آن افتخار میکرد؛ نخست صنعت ساعت سازی و دیگری صنعت صحافی و جلد سازی کتاب.
محیطی که امام بناء در آن پرورش یافت، ساده، بیپیرایه و کاملاً اسلامی بود. فضای اسلامی چنان تاثیری بر او نهاده بود که میگفت: «اسلام پدر من است و من جز او پدری ندارم»!
(اخوان المسلمین بزرگترین جنبش اسلامی معاصر – دکتر اسحاق موسی الحسینی – ترجمه سیدهادی خسرو شاهی – چاپ دوم ١٣٧٧ – ص ٥٦ ) همین احساس و نگرش، او را وا داشت تا نسبت به جامعهای که در آن رشد یافته بود احساس مسئولیت کند و به این تدبیر بیندیشد که محیط اجتماعی خویش را با زینت اخلاق و فضایل اسلامی بیاراید. نتیجهی این دغدغه و رفتار مسئولانه نیز شکل گیری یک حرکت دعوی و تربیتی برای سر شاری جامعه از فضیلتها و پاکسازی آن از رذیلتها بود.
۳. آرزوی بعد از فارغ التحصیلی
امام بنا در نقل یکی از خاطرات دوران نوجوانی اش میگوید: استاد ما شیخ احمد یوسف نجاتی موضوعات داغی برای درس انشا مطرح میکرد. او توصیه میکرد که انشای خود را به صورت خلاصه بنویسیم، زیرا او هنگام ارزیابی، از وجب استفاده نمیکند!میگفت که بلاغت انشا در ایجاد است. در پایان سال تحصیلی او این موضوع انشا را مطرح کرد:« آرزوهای خود را بعد از فارغ التحصیلی بیان کنید و چگونگی تحقق آن را معلوم کنید». امام بنامیگوید: من انشایم را در پاسخ به این پرسش، اینگونهنوشتم:
به نظرم بهترین نفس، آن نفس نیکوست که سعادت خود را در خوشبختی مردم و ارشاد آنها میبیند وشادی خود را از شادکردن دیگران و دفـع شــر از آنـان بـه دست بیاورد؛ و فداکاری به خاطر صلاح جامعه را سود و غنیمت میداند وجهاد در راه حق و هدایت را، گرچه پر خطر باشد، راحت و لذت بشمارد؛ و به اعماق قلب مردم نفوذ کند و درد آنها را احساس نماید و در عمق جامعه وارد شود و عوامل ناراحتی و بدبختی مردم راشناسایی نماید؛ اینگونه نفس احساس رحمت به افراد بشر و مهربانی به آنان میکند و تمایل شرافتمندانهای برای انجام کار خبر برای آنان دارد و سعی میکند که قلبهای مریض را شفا بخشدو دلهاینگران را آرامش دهد و بهترین لحظات برای این نفس موقعی است که مخلوقی را از پرتگاه بدبختی ابدی یا مادی نجات دهد و به سوی استقامت و نیک بختی، هدایت کند. من همچنین معتقدم هر عملی که نفع و فایدهی آن منحصر به صاحبش باشد، این عمل بیهوده خواهد بود و بهترین اعمال آن است که فاعل آن به همراه خانواده، امت و همنوعانش بتوانند از آن بهره گیرند و هرچه که این نفع شمولیت بیشتری داشته باشد، جلال و خطر آن عمل بیشتر خواهدبود و بر اساس این عقیده است که راه معلمین را در پیش گرفتم؛ زیرا که آنان را نوری درخشان میبینم که ابعاد مختلف مسیر زندگی را روشن میکنند؛ گرچه آن نور بسان شمعی است که می سوزد تا روشنایی بخش راه دیگران باشد.
به نظر من والاترین هدف برای انسان و بهترین سودی که باید در آن باشد این است که رضایت خداوند را برای خود فراهم کند تا خدا او را در پناه خویش قرار دهد و از جهنم و عذابش دور نگهدارد؛ هرکس که در پی این مقصود باشد، دو راه در پیش خواهد داشت که هر کدام مزایایی دارد:
راه اول، تصوف صادقانه است درگرو اخلاص و عمل و انصراف قلب از دلبستگی به خلایق اعم از خیر و شر میباشد که این نزدیک ترین و سالم ترین راه است.
و راه دوم، آموزش وارشاد است که در اخلاص و عمل شبیه راه اول است، اما از نظر اختلاط با مردم و بررسی احوال آنان و پیدا کردن دردها و درمان مشکلاتشان با راه اول، تفاوت دارد. این راه نزد خداوند شریف تر و عظیم تر است و قرآن کریم، ما را به سوی آن «دعوت» توصیه فرموده است:
«مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طَائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَلِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ» (توبه:۱۲۲)
ترجمه:
« از هر گروهی دستهای به سفر نروند تا دانش دین خویش را بیاموزند و چون باز گشتند مردم خود را هشدار دهند، باشد که از زشتکاری حـذرکنند».
من با اینکه نخست در پی راه اولی رفته بودم ولی راه دومی را ترجیح دادم، چون نفع زیادی و فضل عظیمیدارد.
من فکر میکنم که قوم من به حکم دورانهای سیاسی و تأثیرات اجتماعی گذشته و به علت تأثیر تمدن غرب و شبههای که اروپا القا کرده و فلسفهی مادی و تقلید از فرنگ ازمقاصد دین خود و اهداف کتاب و سنت رسول الله(ص) دور شدند و عزت و مجد پدران و آثار اسلاف خود را فراموش کردند. این دین صحیح به علت آنچه که از روی ظلم و جهل به آن نسبت داده شد بر آنها ملتبس گردید و حقیقت روشن و تعالیم عالیهی آن با پردههایی از او هام بر آنان پوشیده گردید و از این رو عوام درتاریکی جهل فرو رفتند و جوانان و روشنفکران درحیرت و شک به سر بردند؛ همین باعث فساد عقیدهشد و ایمان را به الحاد مبدل کرد. همچنین عقیده دارم که نفس انسان طبیعتاً مایل به محبت است و ناچار باید عاطفه و محبت خود را نثار کسی نماید؛ بنا بر اینکسیلایق تر از دوستم ندیدم که محبت خود را نثار او کنم؛ زیرا روح من با روح او در آمیخته و عشق و دوستی خود را تقدیم او نمودم. این عقیده در نفس من ریشه دوانیده و ساقهی آن قد کشیده و برگهای آن سبز شده و فقط میوهی آن مانده که برسد. به این ترتیب برای پس از فارغ التحصیلی، دو آرزو دارم که یکی خصوصی است و دیگری عمومی میباشد. آرزوی خصوصی عبارت است از خوشبخت کردن خانواده و بستگانم و وفاداری به دوست محبوبم، تا آنجا که بتوانم و شرایطم اجازه دهد و خدا قدرت آن را به من ارزانی فرماید. آرزوی عمومی نیز آن است که یک مرشد و معلم باشم؛ یعنی درسراسر روز به بچهها درس بدهم و درشب به پدرانشان هدفهای دین و منابع سعادت آنان را یادآورشوم.هم در مخاطبه و محاوره، هم با تألیف و نویسندگی، و هم درخلال گردش و سیاحت.
من برای تحقق این آرزوها خود را از لحاظ اخلاقی و عملی آماده کردهام و خداوند فرموده است:
«إِن تَنصُرُوا اللَّهَ يَنصُركُم وَيُثَبِّت أَقدامَكُم» (محمد: ۷)
ترجمه:
«اگر خدا را یاری کنید، شما را یاری خواهدکرد و گام هایتان را استوار میدارد».
من این عهدرا میان خود و خدای خود میبندم واستادم را بهعنوان شاهدمیطلبم و این آیه را همواره به یاد خواهم سپرد:
«وَمَنْ أَوْفَى بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا (فتح : (۱۰)
ترجمه:
« آن کس که نسبت به عهدی که با خدا بسته وفا کند، به زودی پاداش عظیمی به او خواهد داد».
این موضوع انشای امام بنا بود. گویا «استاد حسن یوسف نجاتی»، اصلاحات لازم در این انشا را به عمل آورد و نمرهی هفتونیم از ده که نمرهی خوبی بود را برای امام بنا منظور نمودهبود. دوستی که امام بنا در این انشا به او اشاره کرده،« استاد احمد السکری» است که همان احساسات دوستانهرا نسبت به همدیگرد اشتهاند؛ طوری که او مغازه و تجارت خود را تسویه کرد و وارد کار دولتی در شورای اداری منطقهی بحیرهشد تا اگر امام بنا در وزارت فرهنگ، استخدام شد او هم به آن وزارتخانه منتقل شود.گویا بنا به تقدیرالهی، آرزوی این دو برآورده میشود و امام بنا در وزارت فرهنگ، استخدام میشود و دوستشنیز به آن وزارتخانه منتقل میگردد و پس از انتظار طولانی، بالاخره در قاهره دورهم جمع شدهاند. (خاطرات زندگیحسن البنا – ایرج کرمانی- دفتر نشر فرهنگ اسلامی – چاپ سوم ۱۳۷۱ – ص ۷۳ – (۷۶)
منبع: کتاب حسنالبنا