نویسنده: صدیق قطبی
من همیشه با تعلق قلبی و احترام و انجذاب به ایمان دینی نگاه کردهام. اما آنچه در اغلب دینداریها میبینم پرهیز از مواجهه شخصی با هستی و غیاب تماس مستقیم با کانونهای زندگی است.
در اغلب دینداریها به مجموعهای از پاسخهای آماده اکتفا میشود و آدمها خود را از رویارویی مستقیم با مهمترین پرسشهای هستیشناسانه، فارغ میکنند. گویا دین و آموزههای دینی آنها را بینیاز از یافتن پاسخهای شخصی به دلواپسیهای وجودی و پرسشهای جانآشوب میکند.
اغلب ما به مضامین دینی چون غذاهای آمادهای مینگریم که ما را بینیاز از پرسهزدنهای بیرفیق و یاور و گاه سرگیجهآور در زوایای زندگی میکند. اغلب، دیننگری ما سبب میشود پرسش مرگ، ارزشمندی زندگی و نسبت آدمی با دیگر باشندگان، چندان به چشم ما سهمناک و درجهی اول نباشد؛ چرا که پاسخها را از پیش آماده داریم. غذا حاضر است. غذا حاضر است، و تقلای چندانی نیاز نیست.
با قناعت ورزیدن به این پاسخها به کلّی از دلهرههای وجودی و سرگشتگیها رها میشویم و دهان هر سوال جانسوزی را با پاسخی سرراست و روشن میبندیم و در برابر علامتهای سوال دچار خوابرفتگی و کرختی میشویم.
عرفان و ذخائر عرفانی نیز برای بسیاری از ما همین حُکم را دارد. پاسخها را عارفان دیدهور و مجذوبان راهیافته، دادهاند و ما کافی است در تُندباد حوادث و گرداب بلا به آنها بیاویزیم و کشتی خود را به سلامت عبور دهیم.
این شیوه از رویارویی با سنت دینی و عرفانی ما را از جستجوی شخصی و درگیر شدن اصیل با پرسشهای بنیادین، معاف و فارغ میکند. آنان که از ما بیناترند راه و چاه را نشانمان دادهاند و کافی است لجاجت نفس و عنادورزی را کنار بگذاریم.
در این شیوه از رویارویی، دین و عرفان مثل خط تولید انبوه عمل میکنند. محصولات پُرشمار اما عین هم.
این شیوهی رویارویی با سنت دینی و عرفانی نمیگذارد پاسخهایمان به دلواپسیهای زندگی از متن تجربههای منحصر به فرد خودمان بروید.
اما آیا طرز و شیوهی رویارویی دیگری با سنت دینی و عرفانی وجود ندارد که در عین اقبال قلبی و ایمان، تفرّد و رنگ و بوی یگانه هر فرد را پاس دارد؟
تصور میکنم آن طرز تلقی که حقیقت دین را در احوال دینی و سمتوسوگیری توأم با امید و گشودگی به امر رازآمیز میبیند، تفرّد و رنگ و بوی تنهایی ما را بیشتر پاس میدارد. در این تلقی، دینداری به معنای انقیاد در برابر پاسخهای آماده و قانع شدن به غذای حاضری نیست؛ بلکه پویشی دردمندانه رو به سوی خداست.
به گفتهی اقبال لاهوری: دین سراپا سوختن اندر طلب / انتهایش عشق، آغازش ادب.
در این تلقی، دینداری چسبیدن به پاسخها نیست بلکه دل دادن به عشق خدا است.
به گمانم شمس تبریزی را بتوان از نمونههای الهامبخش چنین شیوهای دانست.
او مجذوبانه رو به خدا و پیامبر داشت اما میکوشید نگاه و لحن خودش را پیدا کند. او به متابعت از پیامبر فرامیخواند اما میگفت بکوشیم هم “محل وحی” باشیم و هم “کاتب وحی” و با آمیختن در احوال نبی و نامهی او، رسالهی خود را بازیافته و نهایتاً از خود روایت کنیم.
اینک پارههایی از سخنان او:
«تا کی… بر زین بیاسب، سوار گشته، در میدان مردان میتازید؟ … و تا کی به عصای دیگران به پا روید؟ این سخنان که میگویید از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره، سخنان مردم آن زمان است که هر یکی در عهد خود به مسند مردی نشسته بودند، و از … حالات خود، معانی گفتند.
و چون مردان این عهد شمایید اسرار و سخنان شما کو؟…
بعضی کاتب وحی بودند و بعضی محل وحی، اکنون جهد کن که هر دو باشی:
هم محلّ وحی حقّ، و هم کاتب وحی خود باشی.»(مناقب العارفین افلاکی).
«اگر گفتنی باشد و همه عالم از ریش من درآویزند که مگر نگویم [میگویم]… اگر چه بعد از هزار سال باشد، این سخن بدان کس برسد که من خواسته باشم.»(مقالات)
«به فقیهی راضی مشو؛ گو زیادت خواهم. از صوفیی زیادت، از عارفی زیادت، هر چه پیش آیدت از آن زیادت، از آسمان زیادت.»(مقالات)
«این احادیث حق است و پُرحکمت، و این دگر اشارات بزرگان است، آری هست؛ بیار از آن تو کدام است؟ من سخنی میگویم از حال خود، هیچ تعلقی نمیکنم به اینها، تو نیز مرا بگو اگر سخنی داری و بحث کن.»(مقالات)
ما یاد گرفتهایم راههای کوفته و بسیاررفته را انتخاب کنیم، اما حکمتی کهن به ما میگوید:
هر چه در این پرده نشانت دهند
گر نپسندی به از آنت دهند
هر چه خلافآمد عادت بوَد
قافلهسالار سعادت بود
(نظامی، مخزنالاسرار)
منبع : کانال تلگرامی عقل آبیhttp://sedigh_63