ای کاش، ای کاشها کم بود…
نویسنده: محمدرضا مرادی
فکر میکنید اگر سالمند بودید و از شما پرسیده میشد که اگر زمان به عقب برمیگشت و جوان میشدید چه کارهایی را انجام میدادید. چه پاسخی داشتید؟
این سؤال را «برونی ویر» که یکی از پرستاران بیمارستانهای استرالیا بود، از سالمندان پرسید و «ای کاش»هایی را از آنها شنید که بعدها در کتابی با عنوان «پنج پشیمانی عمده در لحظه مرگ» منتشر کرد. این پنج «ای کاش» که بسیاری از افراد سالمند پس از سالها زندگی بر زبان میآورند از چیزهایی حکایت میکنند که میشد خیلی ساده در طول زندگی آنها را به دست آورد تا در هنگام سالمندی تبدیل به حسرتهای زندگی نگردند.
۱- ای کاش شهامت داشتم زندگی خود را به شکلی سپری میکردم که خودم دوست داشتم؛ نَه به شیوهای که دیگران از من انتظار داشتند…
گاهی اوقات افرادی را مشاهده میکنیم که در حال زندگی کردن برای دیگران هستند تا خودشان! آنها برای دیگران لباس میپوشند. حرف میزنند، سؤال میکنند و در حقیقت زندگی خود را بر پایهی «رضایت دیگران» تنظیم کردهاند.
حقیقت این است که انسانها شبیه هم نبوده و طبیعتاً انتظارات آنها نیز با دیگران متفاوت میباشد. با این حال وقتی قرار است برای دیگران زندگی کنیم و خود را طبق آن چیزی که مردم از ما انتظار دارند تنظیم کنیم، چیزی به نام فردیت در ما باقی نخواهد ماند. علاوه بر این، از آنجا که انتظارات افراد متفاوت است. هر از چندگاهی باید شیوهی جدیدی را برای رفتار با دیگران انتخاب کنیم! حال، کدام یک راحتتر است؟ این که «خودمان باشیم» و یا این که «هر روز نقش جدیدی را بازی کنیم»؟
با این حال در هنگام پیری، از یاد کردنِ کدام یک از موارد بالا احساس رضایت خواهیم کرد؟ بدون شک همهی ما از این که در طول زندگیمان، خودمان بودهایم و آن را در فرزندانمان نیز نهادینه کردهایم، افتخار خواهیم کرد.
۲- ای کاش این قدر سخت و طولانی کار نکرده بودم..
در لابهلای پاسخهایی که این پرستار از سالمندان میشنید، سخنانی مبنی بر این که سالمندان در دوران زندگیشان ساعتهای زیادی را در حال کارکردن بودند شنیده میشد. به باور آن سالمندان، کارِ زیاد و گرفتار شدن در روزمرگیها باعث شده بود یکی از شیرینترین لذتهای زندگی که بودن در کنار همسر و فرزندان و معاشرت با آنها بود را از دست بدهند و آن را فقط در یک «سلام و خداحافظی» خلاصه کنند. این که افراد سالمند از سپری کردن ساعتهای زیادی از عمرشان برای کار کردن پشیمان هستند، شاید تلنگری به ما باشد که به دنبال پیدا کردن راهحلهای باشیم که با کار کردن و تأمین مخارج زندگی، احساس خوبِ در کنارِ هم بودن را به خانوادهی خود هدیه کنیم نه این که این احساس را فدای چیزی کنیم که خود قرار بود باعث ایجاد این احساس گردد. به راستی هدف انسانها از کار کردن و کسب درآمد، چیست؟ غیر از این است که زندگی خوبی را برای خود و اعضای خانوادهشان مهیا کنند؟ پس وقتی برخی افراد آنقدر درگیر کار کردن میشوند که لذتِ بودن و استفاده کردن از چیزهای خوبِ زندگی همراه با خانواده را از دست میدهند، آنها با کار کردن در حقیقت در حال به دست آوردن چه چیزی هستند؟
این سالمندان که از قربانی کردنِ لذت حضور در کنار خانواده به خاطر کار کردن زیاد پشیمان هستند، درسی که به ما میدهند این است که گاهی نگاهی به وضعیت خود بیندازیم و تحلیلی در مورد اهدافی که داشتیم انجام دهیم. ببینیم آیا پول که قرار است وسیلهای برای شاد بودن در کنار خانوادهمان باشد، این وظیفه را به درستی انجام میدهد یا این که همین شاد بودن در کنار خانواده است که فدای پول میگردد؟
بهتر است این تحلیلها را به صورتی که برای فرزندان نیز قابل فهم باشند برایشان شرح دهیم تا مَبادا چیزهای اصلیِ زندگی را فدای وسیلههای ساختن آن زندگی کنند. وسیلههایی که گاهی اوقات آنقدر پررنگ میشوند که سایهشان بر روی همهی زندگی افتاده و هدف اصلی یعنی شاد بودن در کنار خانواده در آن گُم میشود. کلید واژههایی مثل کار، پول و …. قرار است وسیلهای برای ساختن یک زندگی شاد و سالم در آینده برای فرزندان باشند، نَه مانع آن!
۳- ای کاش شهامت بیان احساسات خود را داشتم…
سالمندانی که از ای کاشهای زندگی خود سخن میگفتند، در حال حسرت خوردن چیزهایی بودند که در طول زندگی، اغلب در گلویشان مانده بود. آنها از این که نتوانسته بودند احساسات خود را در موقعیتهای مناسب بیان کنند احساس پشیمانی میکردند. بهراستی چرا قرار است پس از سالها زندگی، پشیمانی را در خود احساس کنیم؟ و حقیقتاً چرا کارهایی را انجام دهیم که باعث پشیمانی ما و حتی فرزندانمان در دورهی سالمندی خواهد شد؟
ترس، یکی از دلایلی است که میتواند باعث شود افراد احساسات خود را به زبان نیاورند و این بیان نکردن احساس، پس از سالها تبدیل به حسرتی شود که برای دیگر سالمندان تعریف کنند!
بهترین راه برای این که خود و فرزندمان در دورهی سالمندی حسرتی به نام نگفتنِ احساس نداشته باشیم، این است که بر ترس خود غلبه کرده و با شهامت به شکار کوسهها برویم! مسلماً هیچ کاری به اندازهی شکار کوسهها سخت نخواهد بود! در بخش «تفکر سیستمی» این کتاب، در مورد انتخاب تصمیماتی که منجر به نتیجهگیری بلندمدت میشوند مطالبی را خواهید خواند. یکی از تصمیمات در اینجا این است که با گفتن احساس خود و رها شدن از زندان سکوت، نعمتی بزرگ و لذتبخش را در زمان سالمندی خود به دست آوریم؛ نعمتی که باعث میشود در زمان پیری همهچیز به راحتی از گلویمان پایین برود! چون در این صورت دیگر چیزی در طول زندگی در آن نمانده است. همهی ما و حتی فرزندانمان، صفحهی سالمندی را در کتاب زندگی خود ورق خواهیم زد. صفحهای که میتواند کتاب زندگیمان را آنگونه که دوست داریم تمام کرده و عاقبتبهخیری را برایمان رقم بزند.
۴- ای کاش تماسام را با دوستانم حفظ کرده بودم
افراد زیادی پس از سالها زندگی از این افسوس میخوردند که چرا آن همه روابط خوب و خوشی را که در دورههای مختلف زندگی با دوستانشان داشتند، دیگر ندارند. دورههایی مثل مدرسه، دانشگاه، سربازی و … روزهایی را در دل خود جای میدهند که با گذشت زمان ارزش خاصی برای آدمها پیدا میکند.
حتماً برایتان پیش آمده است که با فکر کردن به روزهایی که در یکی از همین دورهها با دوستانتان داشتید، لبخند بر لبانتان ظاهر شده است؛ و یا خوشحالیِ حاصل از پیدا کردن دوستِ دوران مدرسهتان! البته اگر شما را به یاد بیاورد!
این اتفاق برای من افتاد و پس از گذشت سالها توانستم به وسیلهی شبکهها اجتماعی، دوستی را که در اول دبستان کنار هم مینشستیم پیدا کنم! همچنین وقتی وارد سال سوم دبیرستان شدم، پس از ۲ ماه فهمیدم یکی از همکلاسیهایم، در اول دبستان نیز در کلاس ما بود ولی چهرهاش خیلی عوض شده بود! معلم سال سوم ابتداییام راست میگفت که زمانی میرسد که در جایی به نام اینترنت میتوانیم یکدیگر را پیدا کنیم! البته نمیدانم چرا هنوز موفق نشدهام این معلممان را پیدا کنم. من بسیاری از چیزهایی را که در زندگی خود میبینم ریشهاش را در حرفهایی پیدا میکنم که آن معلم در کلاس به ما گفته بود. آقای پورخانعلی، معلم سوم و چهارم ابتدایی من بود که در هر کجا هست، برایشان آرزوی سلامتی دارم و البته مطمئن هستم که ایشان اکنون از کارهایی که در طول زندگی خود انجام دادهاند احساس رضایت و خوشحالی میکنند.
افسوسی را که قرار است ما و فرزندانمان در دوران سالمندیمان بخوریم، میتوانیم اکنون با شنیدن این افسوسها از زبان برخی سالمندان، پیشگیری کنیم. افسوسِ نداشتن رابطهی دوستی و حتی خویشاوندی با کسانی که روزگاری خاطرات خوشی را با آنها داشتهایم، به راحتی قابل پیشگیری است. کافی است هر از چند گاهی حتی با یک پیامک از حال آنها باخبر شویم. حتی در برخورد و معاشرت با آنها به چیزهایی که از زبانمان جاری میشود دقت کنیم تا دلی شکسته نشود که مبادا پشیمانی در دوران پیری را منجر شود.
انجام این کارهای کوچک ولی ارزشمند است که بدون شک نتیجهی بسیار بزرگی را در دوران سالمندی برایمان خواهد داشت. نتیجهای که همان حسهای خوبی که با فکر کردن به آنها لبخند بر لبانمان ظاهر میشود، در دورهی پیری نیز ما را خوشحال خواهد نمود؛ و چه زیباست اگر حفظ رابطه با دوستان و نزدیکان را به فرزندان خود نیز آموزش دهیم تا اثر این کار حتی در دوران سالمندی فرزندان نیز برایشان سودمند باشد، بهراستی والدین میتوانند «دوران پیری فرزندانشان» را نیز طراحی کنند….
۵- ای کاش به خودم اجازه میدادم که شادتر باشم
همانطور که در قسمتهای قبلی، به ایکاشهایی که بسیاری از سالمندان از آنها یاد میکنند اشاره کردم، شاد بودن در زندگی نیز هدفی است که تمام فعالیتها و کشوقوسهای زندگی به خاطر فراهم کردن آن، موجودیت پیدا میکند. چرا افراد برای شرکت در یک برنامهی مفرّح هزینه میکنند؟ آنها «پول» میدهند تا «بخندند!» بنابراین شاد بودن احساس گرانبهایی است که اتفاقاً میتوان با هزینههای بسیار پایین آن را فراهم نمود.
من خودم در کلاس درس اگر جلسهای را بدون بیانِ مطلبی طنزآمیز تمام کنم؛ واقعاً از آن روز احساس خوبی نخواهم داشت. شاد بودن و شاد کردن دیگران یکی از مهمترین چیزهایی است که باید برای خلق کردن آن اقدام نمود. اگر شنیدهاید که کسی شاد است هیچگاه پیر نمیشود، من به وضوح دیدهام!
افراد سالمندی که از شاد نبودن در طول زندگی خود افسوس میخوردند، بیشتر از هر کس دیگری به ارزش این نعمت خدادادی واقف هستند. پس واقعاً چه دلیلی دارد که شاد نباشیم؟ ارزش اخم کردن در اول صبح با دیدن همکارانمان چه قدر است که برخی آن را با لبخند عوض نمیکنند؟
آقای حمید ماهی صفت که یکی از طنزپردازان کشورمان است، در یکی از برنامههایش خاطرهای دربارهی مشاهدهی دو خانواده تعریف میکرد. او از دو خانواده در یکی از خیابانها که یکی در خودرویی لوکس نشسته بودند و دیگری پشت موتورسیکلت بودند یادکرد. در داخل آن خودروی لوکس، زنوشوهری بودند که مرد، اخم بر چهره داشت و زن در حال چک کردن موبایلاش بود. در سمت دیگر خیابان، زنوشوهری بودند که سوار موتورسیکلت شده بودند و با هم میگفتند و میخندیدند. به راستی حالِ کدامیک از این دو خانوادهها بهتر است؟ خانوادهی عبوس در داخل خودروی لوکس و یا خانوادهی شاد پشت موتورسیکلتی قُراضه؟! فکر میکنم حالا درک این موضوع راحتتر باشد که پول قرار است حالمان را خوش کند، نه این که حال خوشمان فدای داشتنِ پول گردد.
چه خوب است اگر شاد بودن را به عنوان یک اصل در طول زندگی خود در نظر بگیریم تا فرزندان نیز با دیدن این شادی و خندیدن و خنداندن دیگران به هر بهانهای، حس شادمانی را در خود نهادینه کنند تا هم در دوران زندگیشان از هنرِ ساختن لحظات شاد برخوردار شوند و هم در دوران سالمندیشان حسرت شادی را در دل نداشته باشند.
چقدر خوب است گاهی شعر زیر را با فرزندان یا دانشآموزان خود زمزمه کنیم و ارزانترین هدیه را که لبخند زدن به یکدیگر است، از هم دریغ نکنیم:
از صدای گذر آب چنان فهمیدم
تندتر از آب روان، عمر گران میگذرد
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
آرزویم این است آنقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست…