نویسنده: مسعود زنجانی
از نظر مولانا، شرط آرامش واقعی، ناآرامی است. برای کسب راحتی، نباید راحت طلب بود، بلکه باید ترک عافیت کرد و به استقبال خطر رفت، و از سفر و حذر نهراسید. باید عاشق جوریار بود و برای او همه غمهای عالم را به جان خرید، چرا که این غمها، به تعبیر اقبال لاهوری، «غمهای غم خوار» هستند که زیادشان هم کم است.
آنکه چون شمس تبریزی به این سر عارف باشد، هر چه ابر این گونه غمها بر او ببارد، ندای «هل من مزيد» او (فزون خواهی) قطع نمیشود:«ای جان و جهان! چه خوش است، شمشیر از تو و گردن از من! خوشیهای عالم را قیمت کردهاند که هر یکی به چند است. ای جان! ناخوشی به چند است؟»
باری، راحت طلب، عاقبت، نه راحت و عافیت، بلکه عسرت را درو خواهد کرد.
حال آنکه، بالاترین شادیها حاصل بالاترین غمها و رنجها است و آن شادی که از دهلیزغم و رنج گذر نکرده باشد، ضرورتاً، به غم و رنجی بزرگ مبدل خواهد شد و «غمهای آدم خوار» به تعبیر اقبال، خواهد آفرید که کمشان هم زیاد است.
مولانا میگوید خون چنین غم هایی برما حلال است و از این رو، به گوشهای نیوش و هوشهای بیهوش، گوشزد میکند که خونِ غمهای آدم خوار تنها با غمهای غم خوار ریخته خواهد شد. از نظرگاه مولانا، در این عالم شادی حقیقی و جوهری تنها از دلِ غم عشق زاده میشود و جایی دیگر نباید آن را جست.
بنابراین، رهایی و رستگاری نیز تنها ارزانی عاشق کیمیاگری است که از غمها و رنجها و ناخوشیهای خود، برای دیگران شادی و خوشی خلق میکند و اینچنین خویش را نیز شادمان و شادکام میسازد.
شواهد:
۱ – مولانا سرشت ازلی و جوهری خود را شادی میداند، چنانکه تمام هستی برایش، پیوسته، در رقص و جشن و شادمانی است:
+گرچه من خود زازل دلخوش و خندان زادم
+بر همگان گرز فلک زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
+فرح ابن الفرح ابن الفرح ابن الفرحم
+من طربم طرب منم، زهره زند نوای من
+کان قندم، نیستان شکرم
هم زمن میروید و من میخورم
+تالب قند خوشش پندم داد
قند روید بن هر دندانم
+تالب قند خوشش پندم داد
قند روید بن هر دندانم
+چون بغایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
+ایخوش منادیهای تو، در باغ شادیهای تو
برجای نان شادی خورد، جانی که شد مهمان تو
+هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
کاندر شکم ز لطفت رقص است کودکان را
اندر شکم چه باشد و اندر عدم چه باشد
کاندر لحد ز نورت رقص است استخوان را
۲- برای مولانا، رهایی از غم و خلق شادی یک وظیفه و یک فریضه است:
+مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد
مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد
+ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
+ای شکران، ای شکران، کان شکر دارم ازو
پند پذیرنده نیم، شور و شرر دارم ازو
خانه شادی است دلم، غصه ندارم چه کنم؟
هر چه به عالم ترشی، دورم و بیزارم از او
+باده غمگینان خورند و ما ز می خوش دلتریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
خون ما برغم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
+هر که را پر غم و ترش دیدی
نیست عاشق و زان ولایت نیست
اگر تو عاشقی غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
+هر جا ترشی باشد اندر غم دنی
میغرد و میبرد از آن جای دل ما
+رفتم و سرمست شدم، وز طرب آکنده شدم
+غم را چه زهره باشد تا نام ما را برد؟
دستی بزن که از غم و غمخوار فارغیم
ما را مسلم آمد شادی و خوشدلی
کز باد و بود اندک و بسیار فارغیم
+ای غم اگر مو شوی، پیش منت بار نیست
+اگر تو عاشقی، غم را رها کن
عروسی بین و ماتم را رها کن
+در خانه غم بودن، از همت دون باشد
و اندر دل دون همت، اسرار تو چون باشد؟
+دل غم نخورد، غذاش غم نیست
طوطی است دل و عجب شکر خاست
+ای در غم بیهوده، بوده و نابوده
+غم بیهوده در جهان نخوریم
میآسوده در قدح ریزیم
۳- شادی جوهری، برای مولانا، در گرو رهایی و بیزاری از غمها و شادیهای احساسی و گذرای دنیا است.
+شادم که زشادی جهان آزادم
مستم که اگر مینخورم هم شادم
+آفت این در هوا و شهوت است
ورنه اینجا شربت اندر شربت است
+گریه او نه از غم است و نه از فرح
روح داند گریه عین الملح
+برون شوای غم، از سینه، که لطف یار میآید
تو هم ای دل، زمن گم شو، که آن دلدار میآید
نگویم یار را شادی، که از شادی گذشتهست او
مر از فرط عشق او، زشادی عار میآید
+ز شادیها چو بیزارم، سرغم از کجا دارم؟
به غیر یار دلدارم، خوش و خرم نمیدارم
+دل که بسته این غم و خندیدن است
تو مگوکا و لایق آن دیدن است
+بلا را از خوشی نشناسم، ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم؟
+تا ز زهر و از شکر در نگذری
کی تو از گلزار وحدت بو بری
+از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و و هم نبود هوش ما
+هر چه از وی شاد گردی در جهان
از فراق او بیاندیش آن زمان
زآن چه گشتی شاد، بس کس شاد شد
آخر از وی جست و همچون باد شد
از تو هم بجهد، تو دل بروی منه
پیش از آن کو بجهد، از وی تو بجه
+من از کجا؟ غم و شادی این جهان زکجا؟
+جمله خلقان سخره اندیشهاند
زان سبب خسته دل و غم پیشهاند
+یار شدم، یار شدم، با غم تو یار شدم
تا که رسیدم بر تو از همه بیزار شدم
+من از عالم، تو را تنها گزینم
… ز توست ارشادمان و گر حزینم
+پس ترا هر غم که پیش آید ز درد
برکسی تهمت منه بر خویش گرد
۴ – از نظرگاه مولانا، عشق، و غم عشق، بهطور خاص، اصل و کان شادی جوهری و عین شادی جوهری است که چون گنجی در نهاد آدمی پنهان است:
+ چونک قبضی آیدت، ای راه رو
آن صلاح تست، آتش دل مشو
زانکه در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید ز اعتداد
چونک قبض آید، تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن در جبین
قند شادی میوه باغ غم است
این فرح زخم است و آن غم مرهم است
غم چو بینی، در کنارش کش به عشق
از سر ربوه نظر کن، در دمشق
…. غم چو آیینهاست پیش مجتهد
کاندرین ضد مینماید روی ضد
+فكر غم گر راه شادی میزند
کارسازیهای شادی میکند
خانه میروبد به تندی او زغیر
تا در آید شادی نوزاصل خیر
… فكر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
+چون تراغم شادی افزودن گرفت
روضه جانت گل و سوسن گرفت
آنچه خوف دیگران آن امن تست
بط قوی از بحر و مرغ خانه سست
+چونکه غم بینی تو استغفار کن
غم بامر خالق آمد کارکن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
+ایخجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
+در زمستان اگر درختها برگ و بر ندهند تا نپندارند که در کار نیستند، ایشان دایماً بر کارند. زمستان هنگام دخل است، تابستان هنگام خرج. خرج را همه بینند اما دخل را نبینند، چنانکه شخصی مهمانی کند و خرجها کند. این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی، نبینند و ندانند، و اصل دخل است که خرج از دخل میآید. (فيه ما فيه جلال الدین مولوی)
+آخر هر گریه آخر خندهای است
مرد آخر بین مبارک بندهای است
+شاد از غم شو که غم دام لقاست
اندر این ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجی است و رنج توکان
لیک کی درگیرد این در کودکان
+رنج و غم را حق بی آن آفرید
تا بدین ضد خوش دلی آید پدید
+من چه غم دارم که ویرانی بود
زیر ویران گنج سلطانی بود
+هرچه بینی سود خود زان میگریز
زهر نوش و آی حیوان را بریز
+شاد از وی شو مشو از غیروی
او بهار است و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست استدراج توست
گرچه تخت و ملک تو و تاج توست
ای بسا خنده که اصل محکمیست
ای بسا انده که در وی خرمیست
+ عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
+جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ارکنی زهرگوار آیدت
+جملهشان از خوف غم در عین غم
در پی هستی فتاده در عدم
+چون پی غم میدوی، شادی پی تو میدود
چون بی شادی روی تو، غم بود بر رهگذر
+غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم
هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم
+گفت رو هر که غم دین برگزید
باقی غمها خدا از وی برید
+دل در بر من زنده برای غم تست
بیگانه خلق و آشنای غم تست
لطفی است که میکند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
+مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم
چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم
+شادی شود آن غم که خوریمش چوشکر خوش
ای غم بر ما آی که اکسیر غمانیم
+جانم آن لحظه که غمگین تو باشم، شاد است
+ای دم تو بی شکم، ایغم تو دفع غم
+که در این میانه همیشه غم توست غمگسارم
+چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی ما
+گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
+چون بر بام فلک رفتی، زخشک و تر چه غم داری؟
+راه لذت از درون دان نه از برون
ابلهی دان جستن قصر و حصون
آن یکی در کنج مسجد مست و شاد
و آن دگر در باغ ترش و بیمراد
+تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی؟
+گریه و خنده، غم و شادی دل
هر یک را معدنی دان، مستقل
+هر زمان گوید به گوشم بخت نو
که ترا غمگین کنم غمگین مشو
من ترا غمگین و گریان زان کنم
تاکت از چشم بدان پنهان کنم
منبع: فصلنامه فرهنگی هنری نگاه آفتاب